ممنتو
پیش از اینکه کریستوفر نولان، «آغاز خلقت» را بسازد، «ممنتو» پیچیدهترین فیلمش بود. یک پازل عجیب و بزرگ که قهرمانش از فقدان حافظه کوتاه مدت رنج میبرد. به کمک دوربینهای پولارویدی، یادداشتها و خالکوبیها، لئونارد شلبی تلاش میکند تا راز قتل همسرش را کشف کند و قاتل را که به جان.جی معروف است، دستگیر کند. همانطور که او تلاش میکند تا همه قطعات این پازل را کنار هم بچیند، که تماشاگران فیلم هم مانند او دارند همین کار را انجام میدهند، ما شاهد فلاشبکهایی هستیم که ماجرا را روایت میکند.
ما تماشاگران فیلم هم، بین بخشهای رنگی و سیاه و سفید، حقیقت و دروغ و فلاش فوروارد و فلاشبک در رفت و آمد هستیم. لئونارد نمیداند به چه کسی اعتماد کند و این درست همان حسی است که ما هم داریم.
۲۰۰۱: ادیسه فضایی
در فیلم کلاسیک علمی-تخیلی استنلی کوبریک، گوریلها، فضانوردها و هال، یک کامپیوتر سخنگو، حضور دارند. بهرغم حضور یک ماشین سخنگو در فیلم، در «۲۰۰۱:ادیسه فضایی» دیالوگ چندانی شنیده نمیشود. تاکید روی جلوههای بصری است که بزرگنماییشان کاملا با موسیقی فیلم متناسب است. همانطور که در مجله تایم گفته شد زمانی که فیلم اکران شد، یعنی سال ۱۹۶۸ و پیش از فرود انسان روی ماه، کوبریک پرده سینما را به یک آسماننما تبدیل کرد و کاری کرد که تماشاگرانش احساس کسی را داشته باشند که مخدر مصرف کرده است. فیلم اقتباسی از یک داستان کوتاه نوشتهآرتور.سی.کلارک است و موفق شد جایزه اسکار بهترین جلوههای ویژه را کسب کند.
ال توپو
فیلمی از کارگردان روسی-شیلیایی، الخاندرو ژودوروفسکی. در تریلر فیلم که سال ۱۹۷۰ ساخته شده آمده: «این یک فیلم اسرارآمیز است. یک پیشنهاد مرموز.» فیلم کمی عجیب و غریب هم هست. یک کابوی مرموز گروهی متمرد و قانونشکن را میکشد. بعد ال توپو( با بازی خود ژودوروفسکی) وارد یک سری ماجراها و اتفاقات عجیب میشود. او با ۴ تفنگدار حرفهای روبهرو میشود و آنها را شکست میدهد و بعد زنی با صدای مردانه به وی خیانت میکند. زن به او شلیک میکند و زخمهای التیامناپذیری روی بدن ال توپو به وجود میآید. وقتی ال توپو شفا مییابد، به یکجور آگاهی و معرفت میرسد و به یک زن کوتوله و گروهی از افراد مطرود شده کمک میکند تا از یک زندان زیرزمینی فرار کنند فقط برای اینکه شاهد کشتار آنها به دست گروهی از متعصبین باشد. همه این چیزهاست که باعث میشود ال توپو تبدیل به یک فیلم عجیب و گیجکننده شود.
عدد پی
ماکسیمیلیان کوهن ریاضیدانی است که نگرانیهای اجتماعی و اعتقاد به قدرت علمیاش، بار سنگینی بر دوش وی شده است. او درصدد است فرمولی ریاضی برای الگوی جهان بیاید و در همین حین هم قربانی نقشههای دو آدمکش اجیر شده توسط بانکدارهای والاستریت میشود که مشتاقند از الهامات و تفکرات کوهن استفاده کنند. آنچه که بعد از این در متا-تریلر سیاه و سفید دارن آرنوفسکی اتفاق میافتد، روایتگر یک سقوط توهم برانگیز است. با یک موسیقی متن وهمآور و ترسناک که تماشاگر را عذاب میدهد و صدای اعماق روح و روان مردی است که به خاطر تلاش برای رسیدن به قدرت، به جنون کشیده میشود.
آثار دیوید لینچ
خیلی سخت است که بخواهیم از بین فیلمهای دیوید لینچ، پیچیدهترین و دیوانهوارترینشان را انتخاب کنیم. پشت همه آثار لینچ یک جور دیوانگی ژرف و عمیق کمین کرده است. از eraserhead (محصول سال ۱۹۷۷ و اولین فیلم به نمایش درآمده لینچ ) بگیرید تا «مخمل آبی» و اپیزودهای کوتاه سریال تلویزیونی twin peaks و خلاصه همه آثارش راهی بودند به سوی «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهالند» و حتی آخرین فیلمش «امپراتوری داخلی» (inland Empire) . شخصیتهای فیلمهای لینچ به نوعی در حاشیه حقیقت قرار دارند. به این معنی که بنظر میرسد واقعی هستند و بعد از درگاهی وارد ورودی دیگری میشوند و درنهایت وارد دنیای رویا و خیال و وهم و ارواح میشوند که گاهی آنقدر دنیای مغشوشی است که گویا هیپنوتیزم شدهاند. اگرچه لینچ موسسهای را راه اندازی کرده و اداره میکند که طرفدار نوعی مدیتیشن خیلی محبوب و رایج است اما در دید بصری او، آرامش و ثبات و پایداری جایگاه مهمی ندارند. زیر آن لایه نازک درخشنده و زیبا در فیلمهای وی، یک تاریکی ژرف و بیپایان و ترسناک دیده میشود. چیزی که بهنظر میرسد لینچ هربار تلاش میکند تا آن را به روشنایی برساند.
باشگاه مشتزنی
فیلم «باشگاه مشتزنی» اقتباسی است از رمانی به همین نام، نوشته چاک پالاهنیوک. فیلم و رمان داستان یک کارمند منضبط و خیلی خشک است که اد نورتون نقشاش را ایفا میکند. این مرد عضو یک باشگاه مشتزنی زیرزمینی میشود که رئیساش مردی به نام تایلور داردن (با بازی برد پیت) است. بیشتر زمان فیلم از ابتدا تا آخر به رابطه بین داردن و نورتون و مبارزاتشان با هم میگذرد و درست اواخر فیلم است که نورتون میفهمد اصلا تایلور وجود خارجی ندارد. نورتون اسلحه را بر میدارد و مستقیم بهصورت خودش شلیک میکند تا این رفیق خیالی یعنی تایلور را بکشد. راستی انگیزه نورتون برای مشتزنی هم دختری است که دوست دارد و نقشاش را هلنا بونهام کارتر بازی میکند که همین هم به خودی خود عجیب است چون کارگردان این فیلم که تیم برتون نیست!
برزیل
«برزیل» تری گیلیام را چیزی حدود سه بار دیدم و راستش هنوز هم مطمئن نیستم که واقعا در فیلم چه اتفاقی میافتد. چیزی درباره آیندهای ترسناک و سیاه؟ مردی بهنام سام لوری یک کارمند دونپایه دولت است و رویاهای دور و درازی دارد استخدام میشود تا درباره تصادفی تحقیق کند که منجر به زندانی شدن و مرگ یک شهروند معمولی به نام آرچیبالد باتل شده است. اشتباهی که در سیستم بوروکراسی رخ داده و به جای تروریست اصلی یعنی آرچیبالد تاتل (با بازی رابرت دونیرو) یک شهروند بیگناه قربانی شده است. آیا واقعا داستان همین است؟ هیچ ایدهای ندارم. تروریست همچنین تعمیرکار کولر هم هست که زمانی به سام کمک کرده و کولرش را تعمیر کرده است. آدمهای زیادی دستگیر میشوند، بقیه در طول یک مراسم خاکسپاری داخل یک تابوت بیانتها میافتند. بعد از این دیگر همه چیز خیلی عجیب و غریب میشود. آیا «برزیل» یک فیلم واقعی است یا همه داستان فقط در ذهن شخصیت اصلی قصه، لوری، میگذرد و وهم و خیالی بیش نیست؟ تصورات کسی که از نظر پزشکی بیمار روانی است. چه کسی واقعیت را میداند؟
پرسونا
کارگردان اسطورهای سوئدی، اینگمار برگمان، در خاطراتش درباره «پرسونا» گفته: «در این فیلم من تا جایی که میشد و امکانش وجود داشت جلو رفتم. من در این فیلم اسراری را نشان دادم که با کلمات قابل بیان نیستند و فقط از طریق سینما قابل کشف بودند.» یک اثر مینیمالیستی درباره یک زن بازیگر که ناگهان تصمیم به سکوت میگیرد و دیگر حرفی نمیزند و پرستاری که برای نگهداری او میآید و هر دو در یک خانه روستایی کنار دریا زندگی میکنند. «پرسونا» با یک مقدمه آغاز میشود. پرده سینما تصاویرکوتاهی را نشان میدهد که شامل تصاویری از مصلوب شدن، کارتون، عقرب و رطیل، گوسفندانی که ذبح میشوند، کودکانی در لباسهای جشن هالووین و سرانجام یک پسربچه لاغر است که در بیمارستانی از خواب بلند میشود. چیزی که بعد از آن میبینیم درامی در سه پرده است که درباره مفاهیمی چون هویت، فقدان و خاطرات صحبت میکند. فیلمی که روی کارگردانان بسیاری از وودی آلنگرفته تا دیوید لینچ تاثیر گذاشته است.
بلید رانر
اواخر سال ۱۹۸۱، ریدلی اسکات کارگردان به فیلیپ کی.دیک اولین نماهای «بلید رانر» را نشان داد. دیک که نویسنده کتاب «رویاهای آدم مکانیکی از یک گوسفند الکترونیکی» بود، کتابی که درواقع «بلید رانر» اقتباسی از آن است، گفت: «تماشاگر لااقل باید پنج بار این فیلم را ببیند تا بتواند اطلاعاتی را که فیلم به وی میدهد تجزیه و تحلیل کند و کنار هم قرارشان دهد.» یک متن شبیه آثار غنی و سیاه ریموند چندلر و تصویرگر آیندهای ترسناک و سیاه. «بلید رانر» داستان کارآگاهی را تعریف میکند که دنبال آدمهای مکانیکی راه میافتد که از محدودهشان خارج شدهاند و به زمین راه پیدا کردهاند. مانند همه شاهکارهای علمی-تخیلی، «بلید رانر» هم یک سوال بزرگ مطرح میکند: همه اینها، این تکنولوژی و پیشرفتها برای نوع بشر چه معنی خواهد داشت؟ و سوالات جزئیتری مانند اینکه بالاخره هریسون فورد یک روبات است یا نه؟! «بلید رانر» اوایل سال ۱۹۸۲ به نمایش درآمد و تماشاگران را چنان گیج کرد که استودیو مجبور شد یک صدای راوی به فیلم اضافه کند و پایان آن را هم تغییر دهد و از نماهایی از فیلم «درخشش»استنلی کوبریک استفاده کند. تا به امروز هفت نسخه متفاوت از فیلم به نمایش درآمده است و اگر این دلیلی بر گیجکننده بودن فیلم نیست، ما دلیل دیگری برایش پیدا نمیکنیم.
نظرات شما عزیزان: